جدول جو
جدول جو

معنی هم کام - جستجوی لغت در جدول جو

هم کام
(هََ)
هم آرزو. دو تن که یک مراد خواهند:
دلاّرام او بود و هم کام او
همیشه به لب داشتی نام او.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
هم کام
دو یا چند تن که یک آرزو دارند هم آرزو
تصویری از هم کام
تصویر هم کام
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم قدم
تصویر هم قدم
دو یا چند تن که با هم راه بروند، همگام، همراه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم قسم
تصویر هم قسم
کسی که با دیگری عهد و پیمان بسته و سوگند خورده، هم سوگند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم کاسه
تصویر هم کاسه
دو تن که با هم از یک کاسه غذا بخورند، هم خوراک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غم کاه
تصویر غم کاه
کاهندۀ غم، آنکه یا آنچه از غم و غصۀ شخص بکاهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم شان
تصویر هم شان
هم رتبه، هم طراز، هم درجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم شکم
تصویر هم شکم
دو کودک که با هم از یک شکم زاییده شده باشند، دوقلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم کلام
تصویر هم کلام
هم صحبت، هم سخن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم جامه
تصویر هم جامه
کسی که با دیگری در یک بستر بخوابد، هم بستر، هم رختخواب، برای مثال نه بیگانه گر هست فرزند و زن / چو هم جامه گردد شود جامه کن (نظامی۵ - ۸۲۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم چشم
تصویر هم چشم
کسی که با دیگری در کاری رقابت کند، رقیب، حریف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم رای
تصویر هم رای
دو یا چند تن که دارای یک رای و عقیده باشند. هم داستان، یک دل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همکام
تصویر همکام
هم آرزو، دو نفر که یک مراد و مقصود داشته باشند
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
آداش. آتاش. (یادداشت مؤلف). دو تن که به یک نام خوانده شوند:
ایا مصطفی سیرت مرتضی دل
که همنام و هم سیرت مصطفایی.
فرخی.
هست چوهمنام خویش نامزد بطش و بخش
بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هم قدم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هم اسم
تصویر هم اسم
هنمام دو یا چند تن که یک نام دارند همنام هم اسمی
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چندتن که با هم سواره حرکت کنند، کسی که در التزام رکاب بزرگی حرکت کند ملتزم رکاب: هر کجا شاه جهان لشکر کشد بر خصم ملک نصرت و تایید باشد هم عنان و هم رکاب. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چند کس که باهم راهی را طی کنند هم سفر، متفق متحد، باتفاق (درطی طریق) : مولانا صاعد همراه جماعت مذکور آمده بود
فرهنگ لغت هوشیار
شخصی که بسبب صمیمت از اسرار دیگری اطلاع یابد محرم اسرار: ما بی غمان مست دل ازدست داده ایم همراز عشق و همنفس جام باده ایم. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که در کاری با دیگری رقابت کند حریف رقیب: هرکسی بمعرکه رسید به جهت تحصیل نام و ننگ و غیرت هم چشمان بی ملاحظه از عقب مخالفان میتاخت
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چند تن که از یک کاسه غذا خورند هم غذا: با کارگران دکان همکاسه بود اما سم صاحب کار بر خود داشت، هم پیاله هم قدح، همنشین مصاحب: من و سایه همزانو و همنشینی من و ناله همکاسه و هم رضاعی. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هام نام
تصویر هام نام
همنام سمی: (اورا هام نام ذاتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد کام
تصویر بد کام
بد اندیش بد طینت بد ذات بد خواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژ کام
تصویر دژ کام
بد کام تلخ کام اندوهناک، خشمگین غضبناک، زاهد پرهیزگار، خواجه سرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همکام
تصویر همکام
هم آرزو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم گام
تصویر هم گام
همقدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم نام
تصویر هم نام
دو یا چند تن که دارای یک نام باشند (نسبت بهم) هم اسمی
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چندتن که بیک کار و شغل اشتغال دارند هم شغل هم پیشه، حریف رقیب: حدیث مدعیان و خیال همکاران همان حکایت زر دوز و بوریا بافست. (حافظ)، حریف کشتی: آری آری هوس کشتی همکار خوش است چارتکبیربرین عالم غدار خوش است. (گل کشتی) یا همکاران. (زردشتی) ایزدان یاور امشاسپندان مثلاایزد ماه ایزد گوش وایزد دارمهمکاران امشاسپند بهمن اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم کلام
تصویر هم کلام
هم سخن هم صحبت، معاشر، همنشین
فرهنگ لغت هوشیار
بیک شغل اشتغال داشتن هم شغلی، رقیب یکدیگر بودن، شرکت بادیگری در کاری و شغلی. یابه هم کار (همکار) دعوت کردن، از کسی خواستن تا در کاری و شغی شخص را یاری کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم کار
تصویر هم کار
((هَ))
هم شغل، حریف، رقیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم کرد
تصویر هم کرد
ترکیب
فرهنگ واژه فارسی سره
هم زبان، هم سخن، هم صحبت، هم گفت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
همدوش، همراه، همقدم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آداش، هم اسم
فرهنگ واژه مترادف متضاد